دنيا همچون بهاري است كه خزان ميشود مرحوم آيت الله سيد محسن امين جبل عاملي

دنيا همچون بهاري است كه خزان ميشود
مرحوم آيت الله سيد محسن امين جبل عاملي
سيد بن طاووس از ربيع، دربان منصور روايت كرده است كه وى گفت : وقتى منصور به عزم حج حركت كرد و به مدينه رسيد 2، شب را تا صبح نخوابيد . پس مرا فرا خواند و گفت : هم اكنون بدون كوچكترين معطلى و با سرعت هر چه بيشتر و حتى اگر بتوانى تنها ، برو و ابوعبدالله جعفر بن محمد (ع) را پيش من بياور! به او بگو پسر عمويت به تو سلام مىرساند و مىگويد اگر چه خانهها از يكديگر دور و احوال دگرگون گشته است ،ولى بالاخره ما با هم خويشاونديم و از بند دو انگشت به هم نزديكتر و از راست به چپ مماستر.بگو پسر عمويت مىگويد همين الان نزد ما بيا! پس اگر اجابت كرد، با نهايت تواضع و احترام او را همراهى كن و اگر عذر و يا بهانه آورد، تأكيد بيشترى كن و امر را به او واگذار نما و هرگاه خواست كه با آرامى و ملايمت حركت كند، تو برايش آسان بگير و سخت مگير و عذر او را بپذير و هرگز تندخوئى مكن و سخن درشت و بىحساب مگو.ربيع مىگويد: به سوى در خانه امام راه افتادم . ديدم او در اندرونى خانه خويش است . پس بدون اينكه اجازه بگيرم داخل خانه شدم. ديدم مشغول نماز است . صورتش را بر خاك نهاده و دست به دعا دارد و آثار خاك بر صورت و گونه هايش مشهود بود. نتوانستم در آن حال مزاحم امام شوم و منتظر ايستادم تا امام از نماز و نيايش فارغ گشت و رو به من كرد . من سلام كرد؛امام فرمود: عليك السلام اى برادر من ! چه كارى داشتى؟من سلام و پيام منصور را به امام ابلاغ كردم .امام : و يحك يا ربيع ! «الَم يأنِ للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكرِ اللّه و ما نزل من الحق ولا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامَدٌ فقست قلوبهم .» واى بر تو اى ربيع! «آيا وقت آن نشده است كه دلهاى مؤمنان به ياد خدا به خشيت افتد و به فكر حقيقت باشند؟ و از آنها نباشند كه جلوتر، از سوى خدا به ايشان كتاب آمد و زمانى طولانى برايشان بگذشت ؛ پس دلهايشان سخت و تيره گشت.»و يحك يا ربيع! «أَفأَ مِنَ أهلُ القرى أن ياتيهم بأسُنا بَياتاً و هم نائمون ؟ او أمِن اهلُ القرى أن يأتيهم بأسُنا ضحىً و هم يَلعبون؟ أفأَمِنُوا مكر اللّه فلا يأ مَنُ مكرَ اللّه اِلاّ القومُ الخاسرون؟»واى بر تو اى ربيع! «آيا مردم شهرها و آباديها خاطر جمعند از اينكه عذاب ما شبانگاهان به آنان فرا رسد، در حاليكه آنان مشغول خوابند؟ يا مطمئند كه عذاب ما ظهرگاهان در حاليكه آنان مشغول بازيند، به ايشان نرسد؟ به هر حال آيا آنان از نقشه الهى خاطرى آسوده دارند؟ و چه كسى جز مردمان زيانكار از عذاب خداوندى خاطر جمع مىتواند باشد؟» اى ربيع! سلام، رحمت و بركات خدا را به امير برسان.
امام به نماز برخاست
آنگاه امام رو به نماز كرد و به نيايش با خدا پرداخت. من پرسيدم: آيا جز اسلام فرمايشى ديگر داريد و يا اجابت فرموده با من مىآئيد؟امام : آرى به او بگو:أَفرايتَ الّذى تولّى واعطى قليلاً واكدى ؟ أَعنده علمُ الغيبِ فهويَرى ام لم ينبّأ بما فى صُحفِ موسى و ابراهيمَ الّذى وَفّى ألاّ تَزر وازرة وِزرأخرى و أن ليس للانسانِ الاّ ما سعى و انّ سعيَه سوف يُرى . آيا ديدى آنكه را كه روى بگردانيد و اندكى داد و بخل ورزيد؟ آيا او علم غيب مىداند؟ كه پس بدان وسيله مىبيند. آيا او از صحيفههاى موسى و اخبار آن اطلاع ندارد؟ و ابراهيم كه مسؤوليت را بتمامى انجام داد. كه هيچكس و بال گناه ديگرى را به دوش نمىگيرد و براى انسان جز نتيجه سعى و كوشش او نيست و البته نتيجه سعى و كوش او ارزيابى خواهد شد. به او بگو: اى امير ! به خدا سوگند آنچنان ما را دچار ترس و وحشت كردهايد كه زنان و خانواده ما نيز در اثر بيم و هراس ما وحشتزده شده و آرام از دست دادهاند و تو اين معنى را خوب مىدانى و بايد هدفت را از اين كار بيان كنى . پس اگر دست از ما كشيدى چه بهتر ، والا ترا در هر روز پنج نوبت در نماز نفرين مى كنيم . و تو خود حديث مىكنى از پدرت، از جدت كه رسول خدا فرمود: دعاى چهار تن از درگاه ربوبى مردود نمىشود و حتماً به اجابت مىرسد: دعاى پدر براى فرزندش و دعاى برادر دينى در حق برادرى از ته دل و دعاى مظلوم و ستمديده و دعاى آدمى مخلص.ربيع مىگويد: هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود كه گماشته منصور به دنبال من آمد تا از علت تأخير آگاه گردد و من هم نزد منصور برگشتم و جريان را به او باز گفتم . منصور گريست و گفت : برگرد و پيغام بده كه شما اختيار داريد نزد ما بيائيد يا نيائيد. اما زنان و بانوانى كه فرموديد، سلام بر آنها و بفرمائيد نترسند و خاطرى آسوده داشته باشند كه خداوند آنان را در امان قرار داده و غم و اندوه از آنها برده است .ربيع حضور امام برگشته و پيغام منصور را مىرساند و آنگاه امام صادق (ع) نيز پيغامى بدين مضمون به وى مىفرستد: صله رحم كردى كه خداوند جزاى خيرت دهد.بعد چشمان امام اشكبار شد و قطراتى از آن بر دامن چكيد. آنگاه فرمود: اى ربيع! اين دنيا هر چند ظاهرش لذتبخش و زر و زيورش فريباست، اما پايانش به هر حال همانند آخر بهار است كه آن همه سرسبزى و طراوت تبديل مىشود به خزان و افسردگى ...ربيع مىگويد به امام عرض كردم : شما را سوگند مىدهم به آن حقى كه ميان شما و خداوند جل و علا هست، آن دعائى را كه خوانديد و بدان وسيله به نيايش و مناجات پرداختيد و در نتيجه شر و آسيب اين مرد را از خود دور ساختيد به من هم ياد دهيد؛ شايد اين دعاى شما دلشكستهاى را مرهمى و بينوائى را نوائى باشد و به خدا قسم جز خودم را نمىگويم.آنگاه امام دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و رو به سجده گاه نمود ، گوئى دوست نداشت دعائى سرسرى و بدون حضور قلب بخواند و چنين گفت : «اللهمّ انّى اسئلك يا مدرك الهاربين و يا ملجأ الخائفين ...» در اين بار كه منصور، امام صادق (ع) را نزد خود طلبيده و قصد جلب او را داشته است ، بر حسب ظاهر رفتار ناخوشايندى ديده نمىشود؛ پس چرا امام نگرانى خاطر داشته است و خانوادهاش هم بيمناك بودهاند و حتى براى نجات و رهائى از شر و آسيب وى ، به دعا و توسل دست برداشته است؟بىشك امام صادق (ع) از تصميم و رازدل عباسيان آگاهى داشته است وسوء قصد منصور نسبت به امام آشكار مىگردد و معلوم مىشود كه منظور او از احضار امام جز قتل آن حضرت نبوده است .
منصور و قتل امام
ابن طاووس از ربيع روايت كرده كه وى گفت : با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمه راه گفت : اى ربيع! وقتى به مدينه رسيديم ، جعفر بن محمد بن على بن حسين (ع) را به ياد من آر كه به خدا سوگند او را جز من نكشد. متوجه باش كه فراموش نكنى!ربيع مىگويد: از قضا من در مدينه فراموش كردم كه او را به ياد جعفر صادق بيندازم، تا به مكه رسيديم.منصور گفت : مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من آر؟ربيع : اى سرور من و اى امير! فراموش كردم.منصور : در بازگشت حتماً او را به ياد من آر كه ناگزير بايد او را بكشم و اگر اين بار هم فراموش كنى، گردن خودت را خواهم زد.ربيع گويد: گفتم، چشم اى امير! و آنگاه به غلامان وخدمتكاران خودم سفارش كردم كه منزل به منزل امام صادق (ع) را به ياد من آورند ، تا به مدينه وارد شديم . نزد منصور رفتم و گفتم: اى امير! جعفر بن محمد (ع).منصور خندهاى كرد و گفت: آرى ، هم اكنون بروو او را كشان كشان نزد من آر.ربيع: اطاعت مىكنم اى سرور من و براى خاطر شما اين كار را انجام خواهم داد.سپس بلند شدم و حالى عجيب داشتم كه چگونه اين جنايت بزرگ را مرتكب شوم و سرانجام راه افتادم وبه منزل امام جعفر صادق (ع) رسيدم. او در ميان اطاق نشسته بود.ربيع: قربانت گردم، امير شما را احضار كرده است .امام :بسيار خوب ، همين الان.آنگاه بلند شد و با ربيع راه افتاد.ربيع: اى فرزند رسول ! او به من دستور داده كه شما را كشان كشان نزد او ببرم.امام :هر چه گفته عمل كن.ربيع مى گويد: آنگاه آستين امام را گرفته و او را كشان كشان مى بردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روى تختى نشسته و گرزى آهنين به دست داشت كه مى خواست امام را با آن به قتل برساند و نگاه مى كردم به جعفربن محمد (ص) كه او هم لبهايش را تكان مى دهد. شكى نداشتم كه منصور امام را خواهد كشت و كلماتى را هم كه امام زير لب مى گفت نمى فهميدم . پس، ايستاده به هر دو نگاه مى كردم تا اينكه امام جعفر صادق (ع) كاملاً نزديك منصور رسيد.منصور : جلوترتشريف بياوريد اى عموزاده! و روى او همچون هلال شده بود. آنگاه او را در كنار خود روى تخت نشانيد و دستور داد مشك و غاليه آوردند وبه دست خود سر و صورت امام را معطر ساخت و سپس گفت استرى آوردند و امام را سوار كرد و يك كيسه زر و خلعتى گرانبها داد و او را به منزلش روانه ساخت.ربيع مى گويد: پس از آنكه امام از مجلس منصور بيرون آمد،من پيشاپيش او را مشايعت مى كردم تا به منزلش رسيد. گفتم :پدر و مادرم فداى تواى فرزند رسول! من ترديدى نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را دارد و شما در موقع ورود به مجلس ، لبهايتان تكان مى خورد و زير لب دعائى مى خوانديد ؛ آن دعا چه بود؟امام : اين دعا بود : «حسبى الرّبُ من المربوبين وحسبى الخالقُ من المخلوقين...»
ارسال نظر